برمزار دوست
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

این نبشته را به خاطر گرامی داشت ازیاد وخاطرهء جلیــــل زنده یاد محمود بریالی، يکي از پيش کسوتان نهضت فراگیر... به همسرمبارزش جميله ناهید، خانواده ،دوستان ورفقای عزیــــــزنهضت فراگیردموکراسی وترقی افغانستان به مناسبت سالروز درگذشت آن عزیز ازدست رفته، تقدیم می کنم.

 

برمزار دوست

 

  هرباری که  گذرم به این شهر پر ازگرد وخاک وآگنده ازدود دیزل و انسداد های عمدی وغیر عمدی، این محصول استبداد و ملیتاریسم دوستان رنگارنگ بین المللی ما می افتاد، دلم مثل یک ابر می گرفت و برای زدودن ملال خاطر به شهدای صالحین می رفتم.. از خلوتی که در آن جا حاکم بود لذت می بردم و ازهوای پاکیزه وصفای دامنهء کوه شیردروازه متحسس می شدم. مدتی با مرده گان سخن می زدم و پس ازریختن آبی بر مزار پدر و مادر وخواندن دعایی  ودرودی به روان پاکیزهء آنان ، آرامش از دست رفته ام را باز می یافتم. هرچند در این سال های پسین درآن جا هم چنان ازدحام شده بود که انسان تصور می کرد، مرده ها سراز گور بدر آورده اند، مانند موروملخ به سویی روان اند. انگار، رستاخیز است وروز بازخواست وشیشهء تنهایی آن گورستان خاموش و آدمهایش تــَرک برداشته وشکسته است . آری به نظرم می رسید که آن شهربا گورستانش دیگر شهر من نیست. شهر من گم شده بود، انگار! 

 

 چندی پیش، بار دیگربه آن شهرسنگر بندان شدهء با پایه ها و موانع بزرگ سمنتی باز گشته بودم. دو سه روزی ازهمایش کم نظیروبزرگ نهضت فراگیردموکراسی وترقی افغانستان می گذشت. بختم یاری نکرده بود که از نزدیک شاهد بر گزاری چنان همایش با شکوهی باشم که نظیرش در این سال های پرازهرج ومرج و رواج  ناباوری ها و بی مسؤولیتی ها دیده نشده بود.  آن روز رفته بودم به دفتر نهضت تا دیداری با دوستان دیرین تازه کنم ، از صحتمندی شان جویا شوم ودستآورد بزرگ شان را تبریک بگویم. با من برادرم بود وچند کارتن کتاب " از ُسکر تا صَحو " که تحفهء ناقابلی بود، برای آن دوستان : برگ سبزی تحفهء درویش !

 

در دهن دروازهء دفتر نهضت ، رفقای عزیزی چون جنرال مختار وانجنیر عزیزایستاده بودند. آغوش گشودیم و همدیگررا بوسه باران کردیم. بعد به دفتر رفتیم. دفترنهضت ساده ولی پاک وآراسته بود ، بدون قاب عکسی بردیواری. تنها پرچم کوچک پر افتخار نهضت بالای میزرفیق بزرگربه چشم می خورد. رفیق بزرگرگرامی رییس مجلس مؤسسان نهضت با آغوش بازوچهرهء بشاش انتظارم را می کشید. از دیدنش خوشحال شدم. او لبخند همیشه گیش را برلب داشت وبا اطمینان سخن می گفت. مدتی دربارهء تدویرهمایش ودستآورد های آن وگسترده شدن روزافزون صفوف نهضت و آرمان های اوج گیر آن سخن گفت. سخنانش  صادقانه و بی پیرایه بودند وبه همین سبب بر دل می نشستند. مدتی رفقای دیگر صحبت کردند. به من هم موقع داده شد تا دربارهء جایگاه بلند نهضت در میان روشنفکران وطن، مقیم جمهوری ازبکستان گزارش دهم وهمچنان چشم دیدم را ازجریان سفرم به زادگاه پوشکین ( شهر ادیسه ) وملاقات هایی که با هواخواهان نهضت در آن شهر داشتم برای آنان حکایت کنم. ...

 

  به زودی چاشت شد و میز غذا آماده. شوربای لذیذی پخته بودند و سلاتهء وطنی چاشنی آن بود. یازده نفر می شدیم که با آمدن داکتر داوود راوش ، شدیم دوازده نفر. درسرمیز غذا ازهر دری سخن می زدیم. فضای صمیمانه یی دراتاق حکمفرما بود. می گفتیم ومی خندیدیم که ناگهان امر غریبی دربرابر چشمان من به وقوع پیوست : به نظرم رسید که بردیوار اتاق عکس بزرگی از  زنده یاد محمود بریالی را می بینم ؛ درحالی که چند لحظه پیش برهیچ دیواری هیچ عکسی وجود نداشت. بعد مثل این که آن عکس جان گرفت ، از دیوار پایین شد و در پهلوی رهروان اندیشه و راه پاکیزه اش نشست. شنیدم که می گفت : " رفقا! برای تان گفته بودم که سبز می شوم. باز می گردم تا درهمهء ریشه ها همآهنگی گرم آسمان ها را بنوازم. گفته بودم ، باز می گردم، درروزی روشن ، درروز خردمند ! سمان ها را همهمآهد" ، آری او باز گشته بود. باز گشته بود تا دستآورد های نهضت را به رهروان راه وآرمان کبیرش تهنیت بگوید. با زگشته بود تا بگوید، رفقا من نمرده ام ، من زنده هستم. همیشه با شما هستم؛ در همه احوال ، چه در شادی ها وچه درناملایمات ونا به هنجاری های زنده گی . ..

 

 بهت زده شده بودم؛ اما در عین حال از شادی وشوق لبریز بودم. آری او نمرده بود. او زنده  بود، با ما بود ودر میان ما. می خواستم حال دلم را با رفقا در میان بگذارم. می خواستم بدانم که آنان نیز او را دیده اند وسخنانش را شنیده اند؟  می خواستم سؤال کنم ؛ اما می ترسیدم که برمن بخندند و مرا آدم خیالبافی در نظرآورند. درهمین اثنا مختارعزیز با آرنجش آهسته به پهلویم زد وگفت:" در چه فکری فرو رفته ای ؟ غذایت سرد شد. " تکانی خوردم ،  به دیوار نگریستم، در دیوار عکسی وجود نداشت.ومن با درد ودریغ دریافته بودم که او به آسمان ها برگشته است *:

 

   چه سود اما دریغ ودرد

   دراین تاریکنای کور بی روزن

   در این شب های شوم اخترکه قحطستان جاوید است

  همه دارایی ما ، دولت ما، نورما، چشم وچراغ ما

  برفت از دست.

 

  همان روز به شهدای صالحین رفتم وبرتربت دوست زنده یادم ، آبی ریختم ، شاخه گلی گذاشتم ومشتی پول در دست  بچه های برهنه پای  آن قبرستان گذاشتم. خانهء ابدی او محقر وخاکی بود. غریبانه افتاده بود. برمزارش  نه چراغی دیده می شد ونه گلی ، نه پرپروانه یی بود و نه نوای بلبلی.  دلم خون شد و سخت گریستم. اما پس از لحظه یی به خود آمدم و با خودگفتم، مگر او در زنده گی ودرزمان قدرت همین طور ساده وغریبانه زنده گی نمی کرد؟ پس چه افتخاری بالاتر از این !

 

  خدایت بیامرزد ، ای مظهر انسان ساده وصمیمی این مرز وبوم ! ای عاشق ودوستدار انسان وانسانیت ! 

 

                                                                                                               تاشکند: قوس 1386

 

   

  * این برشپاره ، ازسوگ سرود اخوان ثالث بر مرگ فروغ گرفته شده است.

 

 

 

 

 


December 4th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
گزیده مقالات